Obrazy na stronie
PDF
ePub

بوو

نکاح

معنوی

تمثيل

افتاد در دین

اگرچه خور بچرخ چارمین است شعاعش نور تدبیر زمین است طبیعتهای عنصر نزو خور نیست کواکب گرم و سرد و خشک و تر نیست عناصر جمله از وی گرم و سرد است سفید و سرخ و سبز و آل و زروست حکمش روان چون شاه عادل که نه خارج توان گفتن نه داخل چواز تعدیل "گشت ارکان موافق زدستش نفس گویا گشت عاشق جہانرا نفس کلی داد کابین از یشان می پدید آید فصاحت علوم و نطق و اخلاص و صباحت ملامت از جهان بی مثالی وز آمد ہمچو زنید لا أبالي ۶۲۵ بشهر ستان نیکوئی علم زد ہمہ ترتیت عالم را بهم زو گهی بر رخش حسن او شهسوارست گهی با تیغ نطق آبدار است چو درشخص است خوانندش ملاحت چو در نطقست گویندش فصاحت و شاه و درویش و پیمبر ہم ور تحت او مسخر درون حسن روی نیکو آن چیست نه آن سنست تنها گوی آن چیست جر از حق می نباید ولربائی که شرکت نیست کس را در خدائی شهوت دل مردم ر باید که حق گه گه ز باطل می نماید ز"

[ocr errors]

واتی

کجا

موثر حق شناس اندر همه جای از حد خویشتن بیرون منه پای حق اندر کسوت حق دین حق دان حق اندر باطل آید کار شیطان

[merged small][ocr errors][merged small][merged small][merged small][merged small][merged small]

(y)

کزبرا

پیر L خود . مشهور ۴

•J H.

..

حکیم راست گفتارست و کردار کسی کو منصف گردد بدین چار ز حکمت باشدش جان و دل اگه نه گرجرا باشد و نه نیز ابله بعفت شہوت دل کرده مستور شده همچون خموده از وی شده دور ۶۰۰ و صافی از زل تکبر مبرا واتش از چین و تهور عدالت چون شعار ذات او شد ندارد ظلم از آن خلقش نیکو شد ساله همه اخلاق نیکو در میان است که از افراط و تفریطش کرانست میانه چون صراط المستقیم است از هر دو جانبش قعر حجیم است

L میانه ۲

.

L

L گشت

شجاع

و به باریکی و تیزی موی و شمشیر نه روی رفتن و بودن بر و دیر ۶۰۵ عدالت چون یکی دارد ز اضداد ہمی ہفت آمد این اضداد از اعداد

درياي بزیر هر عدد سری نهفتست از آن درهای دوزخ نیز هفتست آمد ہمیشہ عدل را جا

علم شد دوزخ

مهیا

بہشت

چنان کز ظلم شد سراي . جزای عدل نور و رحمت آمد برای ظلم لعن و ظلمت آمد

اللمالست

۶۱۰

عدل ظهور نیکوئی در اعتدالست عدالت جسم را " اقصی چون شود مانند یک چیز از اجزا دور گردد فعل و تمییز بسيط الذات را مانند گردد میان این و آن پیوند گردد نه پیوندی که از ترکیب اجزا است که روح از وصف جسمیت متراست جواب و گل شود یکباره صافی رسد از حق بدو روح چو یابد تسویت اجرای و ارکان در و گیرد فروغ عالم جان ۶۱۵ شعاع جان سوی تن وقت تعدیل چو خورشید و زمین آمد تمثيل

اضافی

کرو

۸۰ هر انکو جمله عمر خود در بین کرد بهرزه صرف عمر نازنین زجوزش قشر خشک افتاد در دست بیابد مخر هر کو بوست بشکست

بلی بی پوست ناپختست هر مغر از علم ظاهر آمد علم و بن نغز

کوش

ز من جان برادر بند بینوش بجان و دل برو در علم دین که عالم در دو عالم سروری یافت اگر کمتر بد از وی مهری یافت عمل کان از سر احوال باشد بسی بهتر از علم قال باشد ولی کاری که از آب و گل آمد نه چون علمست کان کار دل آمد میان جسم جان بنگر چه فرقست بنگر چه فرقت که این را غرب گیروده آن چوشر قست از آنجا بازوان احوال اعمال بنسبت با علوم قال باحال ن علمست آنکه وارد میل و نینی که صورت دارو الا نیست معنی با از ملک خواهی سنگ از خود دور انداز

هرگز

علم

[ocr errors]

۰۹۰ نگردد جمع علوم دین از اخلاق فرشتست نباشد در دلی کو سنگ سرشت است نيكو بشنو که البته چنین است

حدیث مصطفا آخر ہمین

درون

خانه چون هست صورت فرشته ناید اندر وی ضرورت

برو بروای روی تختهه دل که تا سازو ملک پیش تو منزل ٩٥ه از و تحصیل کن علم و رانت ز بهر ز بهر آخرت میکن حرانت کتاب حق بخوان از نفس و آفاق مزین شو باصل جمله اخلاق

قاعوه

ور اخلاق و خصال حمیده

اصول خلق نیک آمد عدالت پس از وی حکمت و عفت شجاعت

ز جورش !

سبز

. ولي "

L کهتر

گيري .

. جال :

L اما .

نماید ۸

اصل 1

H خلاف :

L.

L

جواب

یکی دریاست ہستی نطق سادل صدف حرف و جواهر وانش دل بهر موجی هزاران در شهوار برون ربرو ز نقل و نص و اخبار هزاران موج خیز و هر دم از وی نگرد و قطره ، هرگز کم از وی ۵۶۵ وجود علم از آن دریای ژرفست غلاف در آو از صوت و حرفست کند اینجا تنزل ضرورت باشد او را از تمثل

معانی چون

چکر اندر

تمثيل

شنیدم من من که اندر ماه نیسان صدف بالا رود از بحر عمان ز شیب قعر بحر اید بر افراز بروی بحر بنشیند و هن باز بخاری مرتفع گردد ز دریا فرو بارو با مر حق تعالی و بانش قطره چند شود بسته و مان او بصد بند رود با قعر دریا با ولی پر شود آن قطره باران یکی در از بقعر اندر رود خواص دریا و ز و آرد برون لولوه لا لا تن تو سادل و هستی چو دریاست بخارش فیض و باران علم ا اسماست خرو غواص این بحر عظیم است که اورا صد جواهر در گلیم است ۵۷۵ دل آمد علم را مانند یک ظرف صرف بر علم دل صوتست با حرف نفس گردد روان چون برق لامع رسد ز و حرفها بر گوش سامع صدف بشکن برون کن در شهوار بیفکن پوست مغر نخر بروار لغت با اشتقاق و نحو با صرف همی گردد هم پیرامن حرف

. از ۴

با م

ہم

عجیتر

آنکه این از ترک مأمور بشد از الطاف حق مرحوم و مغفور مران دیگر ز منهی گشته ملعون زهی فعل توبی چند و چه و چون جناب کبریای لاابالی است منزه از قیاسات خیالی است چه بود اندر ازل ای مرد نا اهل که این شد محمد و آن ابوجهل کسی کو باخدا چون و چرا گفت جو مشرک حضرتش را ناسزا گفت د را زیبد که پرسید از چه و چون نباشد اعتراض از بنده موزون خداوندی ہم در کبریائی هست : قلت لابق فعل "خدای هست سزاوار خدائی لطف و قهر است ولیکن بنده گی در شکر و صبر است کرامت آدمی را از اضطراریست زه : آن کورا نصیبی اختیاریست هیچ خبیش هرگز از خود پس انکه پرسدش از نیک و از بد ندارد اختیار و گشته مأمور زهی مسکین که شد مختار و مجبور نه ظلم است این که عین علم و عد است نه جورست این که محض لطف و فضل است بشرعت زان سبب تکلیف کردند که از فرات خووت تعریف کردند چو از تکلیف حق عاجز شوی تو بیکبار از میان بیرون روی تو بلیت رہائی یا بی از خویش غنی گردی بحق ای مرد درویش یابی برو جان پدر تن در قضا وه بتقديرات یزدانی رضا وه

نیووه

سوال

چه بخرست آنکه نطقش ساحل آمد از قعر او چه گوهر حاصل آمد

[merged small][merged small][ocr errors][ocr errors][merged small][merged small][merged small][merged small][merged small]

E

٥٥٠

ههه

« PoprzedniaDalej »