. که ۲ L. . انرا L. L دیده . چو خورشید عیان بنمایدت چهر نماند نور ناهید و و مهر چشم فتند یک تاب از و بر سنگ خاره شود چون پشم رنگین پاره پاره بدان کون بکن کنون چو کردن میتوانی چو نتوانی چه صورت انگه که رانی چو میگویم حدیث عالم دل ترا ای سر نشیب و پای در گل جهان آن تو و تو مانده عاجز ز تو محروم ترکس نیست هرگز چو محبوسان بیک منزل نشسته بدست عجز پای خویش بسته نشستی چون زمان در کوی او بار نمیداری ز جهل خویشتن عار ولیران جهان آغشته در خون تو سر پوشیده ننهی پای برون چه کردی فهم ازین وین عجائز که بر خود جهل میداری تو جائز ۱۸۵ H. H نشته حسن ه زنان چون ناقصات عقل و و بنند چرا مروان ره ایشان گزینند أي . اگر مروی برون ۷۲ و نظر کن هر چه آید به پیشت زآن گذر کن میاسا روز و شب اندر مراحل مشو موقوف همراه و روادل خلیل آما برو حق را طلب کن شبی را روز و روزی را بشب کن ستاره با مه و خورشید اکبر بود حس و خیال و عقل انور ۱۹۰ بگردان زین همه ای راه رو روی ہمیشہ لَا أُحب الأفلين گوی و یا چون موسی عمران در این راه برو تا بشنوی إِنِّي أَنَا الله ا ترا تا کوه پنسی پیش باقیست جواب" لفظ أرنى لن ترانيست حقیقت که با ذات تو کاہست اگر کوه توئی نبود چه را هست کر رسد . تجلّی کو رشد بر کوه ہنسی شود چون خاک ره هستی زیستی ۱۹۵ گدانی گردد از یک جذبه شاهی وہر کو ہی بگا ہی ست و پاکی .MSS صداي بیک لحظه ہ اگر یک ذره را برگیری از جای خلل یابد همه عالم سراپای سرگشته و یک جزو از یشان برون ننهاده با از حد امکان تعین هر یکی را گروه محبوس بجرویت از کلی گشته مأیوس تو گویی و ایما در سیر و حیسند که پیوسته میان خلع آرام ولبسنه L جداند ، ن آغاز یکی پیدا : انجام ہمہ در جنبش و دایم در آرام همه از قرات خود پیوسته آگاه و از آنجا راه بروه تا بدرگاه ۱۲۵ جریر بروه هر زره پنهان جمال جانفرانی روی جانان قاعده تو از عالم همین لفظی شنیدی بیا بر گو که از عالم چه دیدی چه وانستی از صورت یا ز معنی چه باشد آخرت چونست و نبی بگو سیمرغ و کوه قاف چبوو بهشت و دوزخ و اعراف چبور کدامست آن جهان کو نیست پیدا که یک روزش بود یک سال ایند ۱۷۰ همین نبود جهان آخر که دیدی نه مَا لَا تُبْصِرُونَ آخر شنیدی بنما که جابلقا کدامست جهان شهر بابلسا کدامست ۱۷۵ .MSS پینچاه . چه آن ۳ omitted جز ۴ H. مشارق با مغارب را بیندیش چو این عالم ندارد جز یکی بیش بیان متلهن زه ابن عباس شنو پس خویشتن را نیک بشناس بیا بیت و توان تو در خوابی و این دیدن خیالست هر انچه ویده، از وی مثالست بشنو اب و . B2 عدم آئينه ہم دیده است و دیدار ۱۴۰ حديث كُنْتُ كَنْزا را فرو خوان که تابیدا به بینی ستربنهان عالم عکس و انسان چو چشم عکس در وی شخص بنهان تو چشم عکسی و او نور دیده ست بدیده ویده را دیده دیده ست جهان انسان شد و انسان جهانی از این پاکیزه تر نبود بیانی چو نیکو بنگری در اصل این کار همو بیننده می بسیع دینا حدیث قدسی این معنی بیان کرد و بی بصرا و بی سمع عیان کرد L تا بان " جهان را سر بسر آئینه وان بهر یک ذره صد مهر پنهان ۱۴۵ اگر یک قطره را دل بر شکافی برون آید از و صد بحر صافی دادم بهر جزوی زناک ار بنگری راست هزاران آدم اندر وی هویداست باعضا پشه همچند پیل است در ، اسماه قطره مانند نیل است صد خرمن آمد جهانی در دل یک ارزان آمد بي يسمع و بي L. r هم وند ۳ L اینجا L درون ۲ درياي جان . D L هم م درهم ۸ .L در L شکل .. .L يك نقطه دل هر چشم نقط ببین ہمہ وو بهم چون وانه و بر ز کافر مؤمن و مومن ز کافر بهم جمع آمده چون نقطه و حال همه دور زمان روز و مه و سال ١٥٥ ابد افتاده با هم نزول عیسی و ایجاد آدم ز هر یک نقطه زین دور مسلسل هزاران دور میگردد مشکل ز هر نقطه چو دوری گشته وایر همو مرکز ہمو در دور سائر ازل عین چو نور او فلک را پر بسوزو خرو را جمله یا و سر بسوزو بوو نور خرو در ذات انور بسان چشم سر در چشمه خور چو مُبصر در بصر نزدیک گردو بصر ز اوراک او تاریک گردد سیاهی که بدانی نور زانست بتاریکی درون آب حیاست ۱۲۵ سید جبر قايض نور بصر نور بصر نیست نظر بگذار کین جای نظر نیست چون فایض . چه نسبت فاکرا با عالم پاک که او راکست عجز از درک اوراک جدا هرگز نشد سید رونی ز ممکن در دو عالم جدا هرگز نشد والله أعلم سواد الوجه في الدارين درويش سواد اعظم آمد بی کم و بیش چه گویم چونکه هست این نکته باریک شب روشن میان روز تاریک در بین مشهد که انوار تحلیست سخن دارم ولی ناگفتن اولیست تمثيل اگر خواهی که بینی چشمه خور ترا حاجت فتند با با جرم دیگر چو چشم سر ندارد طاقت و تاب توان خورشید تابان دید در آب از و چون روشنی کمتر نماید در ادراک تو حالی می فزاید آئینه هستی پست مطلق کزو پیداست عکس تابش حق گشت هستی را مقابل در و عکسی شد اندر حال حاصل عدم ۱۳۵ عدم چون . شد آن وحدت ازین کثرت پدیدار یکی را چون شمروی گشت بسیار یکی چون بر ۲ گرچه یکی دارد بدایت ولیکن هرگزش نبوده نهایت نبودش هم کز . عدم در فرات خود چون بود صافی از و با ظاهر آمد گنج B مخفی هرگز L. جسمی بود ز H تنزیه . نا ابینائی آمد رای تشبیه زیک چشمیست اوراکات تنزیه ۱۰۵ تناسخ آن شد کفر و باطل که آن از تنگ چشمی گشت حاصل الکی چوالمه بی نصیب از هر کمالست کسی کو را طریق اعتر الست رمد دارو و و چشم اهل ظاهر که از ظاهر نبیند چیز کلامی کو ندارد فوق توحید بتاریکی درست از غیم ديم عين مظاهر تقليد از و هرچه بگفتند از کم و بیش نشانی داده اند از ویده خویش ۱۱۰ منزه وانش از چند و چه و چون تَعَالَى شَأْنُهُ عَمَا يَقُولُونَ کدامین ۲ سوال فکر ما را شرط را هست چرا که طاعته و گاهی گناهست جواب 110 م، در آلا فکر کردن شرط را هست ولی در ذات حق محضه گناهست بود در ذات حق اندیشه باطل محال محض دان تحصیل حاصل چو آیانیست روشن گشته از ذات نگردد ذات او روشن زآیات ۱۱۵ ہم عالم بنور اوست پیدا کجا او گردد از عالم پویدا نگنجد نور ذات اندر مظاهر که سبحات جلالش هست قاهر ۶ رها کن عقل را با حق همی باش که تاب خور ندارد چشم خفاش در آن موضع که نور حق دلیل است چه جائی گفت و گوئی جبرئیل است فرشته گرچه دارد قرب درگاه نگنجد , Omitted by H. در مقام لي مع الله ۱۲۰ L. |