Obrazy na stronie
PDF
ePub
[merged small][merged small][merged small][ocr errors]

L جمله :

تعینهای عالم بر تو طاریست از ان گوئی چوشیطان همچو من کیست از آن گوئی مرا خود اختیارست تن من مرتب و جانم سوارست تن بدست جان نهاوند هم تکلیف بر من ز آن نهاوند

زمام

ندانی کین همه اتش پرستیست همه این آفت و شوخی را هستیست کدامین اختیار ای مرد ناقل کسی کو را بود بالذات" باطل ۳۰ چو بوونست یکسر ہمچوه نابود بگویی کاختیارت از کجا

نیک

بوو

و بد نباشد

کسی کورا وجود از خود نباشد بذات خویش
بند کرا دیدی تو اندر هر دو عالم که یکدم
یکدم شادمانی
شادمانی یافت بی غم
حاصل آخر جمله امید که ماند اندر کمالی تا بجاوید

. كلالي

. اگفت

V

او .

طریقت 10

A

کرا

شد

منه

بای

مراتب باقی و اهل مراتب بزیر امر دق الله غالب ٥٥ و موار حق شناس اندر همه جای از حد خویشتن بیرون زمال خویشتن پرس این قدر چیست و ز اینجا بازوان کاهل قدر کیست هر آنکس را که مذهب غیر جبرست نبی فرمود کو مانند گبرست

گش

۹

دین است و چنان کان گبر بزوان اهر من ہمین نادان احمق ما و من گفت بما افعال را نسبت مجازیست نسب خود در حقیقت" لهو بازیست نبوری تو که فعلت آفریدند ترا از بهر کاری برگزیدند کرده مطلق

'

L داراي قدرت بی سبب وانا می برحق بعلم خویش مقدر گشته پیس از جان و از تن برای هر یکی کاری معین

یکی هفتصد هزاران سال طاعت بجا آورد وكرو تن طوق لعنت گرد

نور و صفا دگر از معصیت نور

دید

چو توبه کرد و نام

اصطفا

۵۴۵

واه

علو ممکن زحد خویش بگذشت نه او واجب شد و نه واجب اوگشت

گشت فایق نگوید گین

بوو

هر انکو در معانی قلب حقایق هزاران نشأه واری خواجه در پیش برو آمد شید خود را بیندیش

ز بحث جزا و کلّ ونشاه " انسان بگویم یک بیک پیدا و پنهان

[blocks in formation]

وصال واجب و ممکن بهم چیست حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست

و جواب

ز من بشنو حدیث بی کم بیش ز نزدیکی تو دور افتادی از خویش 010 چو هستی را ظهوری در عدم شد از آنجا قرب و بعد و بیش و کم شد قریب آنست کورا رش نورست بعیدان نیستی کز هست دو رست اگر نوری ز خور در تو رساند ترا از هستی خود واه رهاند

H جزو و L نشاات . .MSS به ۳

L که کورا ۳

خود را .

. گاهیت

چه حاصل مر ترازین بود و نابود کز و گاهست خوف و گه ربا بود نترسند و کسی کو را شناسد که طفل از سایه خود می هراسدی

۵۲۰ نماند خوف اگر گردی روانه نخواهد اسب تازی تازیانه ترا از آتش دوزخ چه باکست که از هستی تن و جان تو پاکست ز آتش زر خالص برفروزو چو غیشی نبود اندر وی چه سوزو ترا غیر از تو چیزی نیست در پیش ولیکن از وجود خود بیندیش لو اگر در خویشتن گروی گرفتار حجاب تو شود عالم بیکبار ۲۵ه توی در دور ہستی جزو اسفل توی با نقطه : وحدت مقابل

.H حراسد و

[ocr errors]

1. H. omits j

خود omits .

[ocr errors]

.L نطفه ۳

[ocr errors]

L بياكي .

[blocks in formation]

ره عزم بالا در آویرو بدو آن آب دریا

خرم

مجنون

۴۹۰

ما نبات چو بایشان شور جاک و هوا ضم برون آید نباتی سبز و ل غذاي غدای جانور گردو بتبدیل خورد انسان و یابد باز تحلیل شور یک نقطه " و " گردو در اطوار و ز آن انسان شود پیدا دگر بار چو نور نفس گویا در تن آمد یکی جسم لطیف و روشن آمد شود طفل و جوان و کهل و کم بیر بداند علم و رأی و فهم و تدبیر با پاسخی خانه رسید آنکه اجل از حضرت پاک رود پاکی بیاک و خاک با خاک ۱۴۹۵ ہم اجزای عالم چون نباشند که یک قطره از دریای حیاتند زمان چون بگذرد بروی شود باز همه انجام ایشان همچو آغاز خوبی هرگز روز هر یک از یشان سوی مرکز که نگذارد طبیعت جوی مرکز چو و ریا بست وحدت لیک پر خون کز و خیزو هزاران موج نگر تا قطره باران ز دریا چگونه یافت چندین بخار و آب و باران و نم و گل نبات و جانور و انسان ہمہ یک قطره بود اخر در اول کزو شد این همه اشیا ممثل جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام چوآن یک قطره وان زاغاز و انجام اجل چون در رسد در پرخ و انجم شور ہستی ہم در نیستی کم چو موجی برزند گرد و جهان طمس یقین گردد که این لم تغن بالامس خیال از پیش بر خیز و بیک بار نماند غیر حق در دار و یار لوبي ترا قربی شود آن لحظه حاصل شوی، بی تو توی با دوست واصل وصال اینجا یکه رفع خیال است و غیر از پیش برخیز و وصال است بگه

L خیال

شکل

و اسما

کامل

[ocr errors]

۴۷۵

عدم

وجود هر دو عالم چون خیالست که در وقت بقاعين زوا لست نه فخلوقست آنکو گشت واصل نگوید این سخن را مرو کامل عدم کی راه یابد اندرین باب چه نسبت خاکرا بارت ارباب چبود که با دق واصل آید و از وسیر و سلوکی حاصل اید اگر جانت شود زین معنی آگاه بگوئی در زمان استغفر الله تو معدوم و عدم پیوسته ساکن بواجب کی رسد معدوم ممکن ندارد پنج جوهر بی عرض عین عرض چبوو كه لا يبقي زمانين حکیمی کاندر بن رها کرو تصنیف بطول و عرض و عمقش کرو تعریف ہیولی چیست جز معدوم مطلق که میگردد بدو صورت محقق

ین

جز عده

عدم

L فن ،

نیست L در قدم "

۴۸۰ چو صورت بی ہیولی جز عدم نیست پیرلی نیز بی او جز شده اجسام عالم زمین دو معدوم که جز معدوم از یشان نیست معلوم به بین مایتی را بی کم و بیش نه معدوم و نه موجودست در خویش نظر کن در حقیقت سوی امکان بی او هستی آمد عین نقصان ساریست تعينها امور اعتباریست

وجود

اندر کمالش خویش ساریست

که

۴۸۵ امور اعتباری نیست موجود هدو بسیار و یک چیز ست معدود یکچیزست

جها نرا نیست ہستی جز مجازی سراسر حال او لهوست و بازی

تمثیل در اطوار وجود

بخاری مرتفع گردد از دریا

با مر حق فرو آید بصحرا

شعاع آفتاب از چرخ چارم فروباروه شود ترکیب با هم

[blocks in formation]
[ocr errors]

H خال

H.

وهم کرده نهر م

[ocr errors]

بنه

آیینه

اند

تمثيل

برا بر در و بنگر ببین آن شخص دیگر یکی ره باز بین تا چیست آن عکس نه اینست و نه آن پس کیست آن عکس ندانم تا چو من هستم بذات خود تعین خود تعین نمیدانم چه باشد سایده من عدم با هستی آخر چون شود ضم نباشد نور و ظلمت هر دو با هم چو ماضی نیست مستقبل مه و سال ه و سال چه باشد غیر از بین یک نقطه حال ۴۶۰ انرا نام یکی نقطه اشت و همی گشته ساری تو او را نام نهاده مهر جاری جز از من اندر بن صحرا و گر نیست بگو با من که تاصوت و صدا چیست عرض فا نیست چوهر ز و مرکب بگو کسی بود یا خود کو مرکب ز طول و عرض و ا ز عمقست اجسام وجودی چون پدید آید از اعدام ازین جنس است اصل جمله عالم چو دانستی بسیار ایمان فالرم ۴۶۵ جز از حق نیست دیگر بستی الحق هو الحق گوی وگر خواهی انا الحق نمود و همی از پستی جدا کن نه بیگانه خود را آشنا کن

L بجز من

. H. omits

[ocr errors]
[ocr errors]

.H کر

ا

گوي تو ؟

A

.H نیست ۱۰

نشاند

سوال

چرا مخلوق را گویند واصل سلوک و سیر او چون گشت حاصل

جواب

وصال حق ز خلفیت جدا بیست " ز خود بیگانه گشتن آشنایست چو ممکن گرد امکان بر فشاند بجز واجب دگر چیزی ندنما

۴۷۰

« PoprzedniaDalej »