Obrazy na stronie
PDF
ePub

H.

وجوه ا

ہم آنست و این مانند عنقاست این مانند عنقاست جز از حق جمله اسم بی مسمات عدم موجود گردد این محالست وجودا از روی پستی لا یزالست ز آن این گردد و نه این شود آن همه اشکال گردد بر تو آسان جهان خود جمله امر اعتباریست چوآن یک نقطه کاندر دور ساریست برو یک نقطه اتش بگردان که بینی واثره از سرعت آن ۷۱۰

یکی گر در شمار آید بنا چار نگردد واحد از اعداد بسیار H گردد. یکی حديث ما شوى الله را کن بعقل خویش آزرا زين جدا کن

[blocks in formation]

عدم

[ocr errors]

چوشک داری در آن کین چون خیالست که با وحدت روی عین ضلالست
مانند پستی بود یکتا ہمہ کثرت ز نسبت گشت پیدا
ظهور اختلاف و کثرت شان شده پیدا ز
بوقلمون
یکی چون بود واحد بوحدانیت حق گشت شاهد
وجود هر

[ocr errors][subsumed][merged small]

امکان

خواهد مرو معنی ز آن عبارت که دارد وی چشم و لب اشارت چه جوید از رخ و زلف و خط و خال کسی کاندر مقامانست و احوال

هر

وا

[ocr errors][merged small][merged small]

ر آن چیزی که در عالم میانست چو عکسی ز آفتاب آن جهانست جهان چون زلف و خط و خال وا بروست که هر چیزی بجای خویش نیکوست ۷۲۰ نجلی که جمال و که جلالست رخ و زلف آن معانی را مثالست صفات حق تعالی لطف و قهرست رخ و زلف بستانرا از آن دو بهرست

دگر باره بوفق عالم خاص شور اخلاق' تو اجسام و اشخاص

به

۶۹۰ چنان کز قوت ۲ عنصر درین

११०

٧٠٥

ہمہ اخلاق تو در

[blocks in formation]

. اخلاص

گانه گشت پیدا

.H وقت "

عالم جان گهی انوار گردد گاه نیران

گردد از هستی

نماند

تعين مرتفع در نظر بالا و پستی نماند مرگ تن در دار دیوان بیک رنگی برآید قالب و جان بود پا و سر تو جمله چون دل شور صافی ز ظلمت

گل

به بینی بی جهت حق را تعالی کند از نور حق بر تو تو تجلّى

[ocr errors]

رو

عالم را

ہمہ برهم زنی تو برهم زنی تو

چه مستیها کنی تو ندانم سقاهم ربهم چه بود بیندیش طهورا چیست مافی گشتن از خویش ہی لذت نہی دولت نہی ذوق نہی حیرت نہی حالت نہی شوق خوشا آندم که ما بی خویش خویش باشیم غنی مطلق و درویش باشیم نه دین نه عقل ن نقوی نه ادراک فتاده مست و حیران بر سر خاک بهشت و خلد و دور انجا چه که بیگانه در آن خلوت نگنجد

[ocr errors]

چو رویت ویدم و خوردم از ان می ندانم تا چه خواهد شد پس از وی درین اندیشه دل خون گشت باری

مستی باشد خماری

سوال

قدیم و محدث از هم چون جدا .

[ocr errors]

شد

که این عالم شد آن دیگر خداشد

جواب

قدیم و محدث از هم خود جدا نیست که از پستیست باقی وا نما نیست

ز هي شربت ز هي لذت ز هي ذوق ز هي دولت زهى حيرت ز هي شوق *

F

[merged small][merged small][merged small][merged small][merged small][merged small][merged small][ocr errors][merged small][ocr errors][merged small][merged small][merged small][merged small][ocr errors][merged small][merged small][ocr errors]

MSS.

کی چو کلّ من علیها فان بیان کرد لفي خلق جديد هم عیان کرد ۶۷۰ بود ایجاد و اعدام دو عالم چو خلق و بعث نفس ابن آدم

انجا

همیشه خلق در خلق جدید است اگرچه مدت عمرش مدید

است

ما از همیشه فیض فضل حق تعالی بود در شأن خود اندر تجلی از آنجانب بود ایجاد و تکمیل و زینجانب بود هر لحظه تبدیل گذشت این طور دنیا بقای کل بود بقای کل بود در روز عقبا ۶۷۵ و لیکن چون که هر چیزی که بینی با لضرورته دو عالم دارد از عالم وارو از معنی و صورت فراقست مران ودیگر ز عند الله باقست وصال اولین عین . بجائی کو بود سایر چو ساکن آمد و لیکن وجود

.L كان ۴

. بازي . اگه

هر

بقا اسم

مظاهر چون

[blocks in formation]
[ocr errors]

وفق ظاهر فتند بر وفق

[blocks in formation]

بیکبار ۲۸۰

با لقوته ورین و از بفعل آمد در ان عالم بیکبار

قاعده

ز تو هر فعل کاول گشت ظاهر بران گردی بسیاری چند قادر بهر باری اگر نفعست وگر ضر شود در نفس تو چیزی مدخر بعاوت حالهای با خوی گردد بهرت میوها خوشبوی گرود

از آن آموخت انسان پیشها را و ز آن ترکیب کرد اندیشهها را ہم۔ افعال و اقوال مدخر هویدا گروو اندر روز محشر ۶۸۵ چو عریان گردی از پیراهن تن شود عیب و هنر یکباره روشن تنت باشد و لیکن بی لیکن بی کدورت که بنماید از و چون آب ہم پیدا شود آنجا ضمائر فرو خوان آیت تبلى السرائر

صورت

[ocr errors]

تمنيل

ہم

ست مرگ و زندگانی

اگر خواهی که این معنی بدانی ترا ز هر چه اندر جهان از شیب و بالاست مثالش در تن و جان تو پیداست جهان چون نسبت یک شخص معین تو او را گشته چون جان او تراتن گونه نوع انسان را همانست یکی هر لحظه و ان برحسب زانست

.L زیرا

زانها

دو دیگر دان ممات اختیار بست سیوم مرون مرورا ۳ اضطراریست در دوم را نیا

منزل

چو مرگ و زندگی باشد مقابل سه نوع آمد حیاته در سه این را از همه عالم تو داری

که

جہانرا نیست مرگ اختیاری ولی هر لحظه میگردد مبدل در

هر

آخر شود مانند اول ہم

آنچه آن گردد اندر حشر پیدا ز تو در نزع میگردد هویدا

۶۰ تن تو چون زمین سر اسمان است حواست" انجم و خورشید جانست چوکو بست استخوانهائی که سخنست نیازت موی و اطرافت درختست تنت در وقت مردن از ندامت بلرزو چون زمین روز قیامت و ماغ آشفته و جان تیره گردد حواست ہمچو انجم خیره گردد مسامت گردد از خوی همچو دریا تو در وی غرقه گشتی بی سر و با ٦٦٥ شود از جان کنش ای مرد مسکین از سستی استخوانها چون پشم رنگین پیچیده گردد ساق با ساق همه جفتی شود از جفت خور طاق

بہم

چو روح

شد

از تن بکلیت جدا شد زمینت قاع صفصف لاتري
بدان منوال باشد کار عالم که تو در خویش می بینی در آندم
بقا حقت و باقی جمد فانیست
جمد فانیست بیانش
جمله در سبع المثانیست

[blocks in formation]
[ocr errors]
[blocks in formation]

L.

.H سائر

L

سوال

چه جزوست آنکه او از کل فزونست طریق جستن آن جزو چونست

جواب

وجود ان جزو وان کز کل فزونست که موجودست کل و بین باز کونست ۱۳۵ بود موجود را کثرت برونی که او وحدت ندارد جز درونی وجود كل ز کثرت گشت ظاهر که او درا وحدت جزوست ساتر بود چو کل از روی ظاهر پست بسیار شو و از جزو خود کمتر بمقدار نه آخر واجب آمد جزو ہستی ہستی کرد او را زیروستی ندارد کل وجودی در حقیقت که او چون عارضی شد بر حقیقت ۶۴۰

[merged small][merged small][merged small][ocr errors]

که

"

وجود کل کثیر و آحد آید کثیر از روی کثرت می نماید عرض شده هستی کان اجتماعیست عرض سوئی عدم بالذات سماعیست بهر جزوی زکل کان نیست گردد کل اندر دم از امکان نیست گردد جهان کلست و در هر طرفة العين عدم گردد و لايـبـقـي زمانين زمین آسمانی ۶۴۵

کا

وگر باره شور پیدا جهانی بهر

[blocks in formation]

لحظه جوان این کهنه پیرست بهروم ورو چیزی دو ساعت مینباید

لحظه

اندر و حشر و بشیرست

مین باید در آن لحظه که می میرد بر آید وليكن طامة الكبرى : اينست که این بوم عمل و آن یوم دینست

د گرفتار و از آن تا این بسی فرقست زنهار بناوانی مکن خود را زه کفار

نظر بکشای در تفصیل و اجمال نگر در ساعت و روز و - و سال ۶۵۰ .

« PoprzedniaDalej »