ندانم خال او عکس دل ماست و یا دل عکس خال روی زیباست ز عکس خال او دل گشت پیدا و یا عکس دل آنجا شد هویدا دل اندر روی او یا اوست در دل بمن پوشیده گشت این راز مشکل اگر هست این دل ما ۳ عکس آن خال چرا می باشد آخر مختلف حال گهی چون چشم مخمورش خرابست گهی چون زلف او در اضطرابست گهی روشن چوآن روی چوما هست کہی تاریک چون خال سیاهست مسجد بود گاهی کنشت است گهی دوزخ بود گاهی بهشت گہی است گهی برتر شود از هفتم افلاک گهی افتد بزیر تووه خاک پس از زهد و ورع گردد دگر بار شراب و شمع و شاهد را طلبکاره شراب و شمع و شاه درا چه معنیست خراباتی شدن آخر چه و عويست جواب شراب و شمع و شاهد عین معنیست که در هر صورتی او را تجلیست شراب و شمع نور و زوق عرفان به بین شاهد که از کس نیست پنهان شراب اینجا زجاجه شمع مصباح بود شاهد فروغ نور آرواح شد .MSS . وسكر ز شاهد بر دل موسی شرر شد شرابش انش و شمعش شراب و شمع جان آن نور اسری است ولی شاهد همان ایاتِ کبری است 188 اثر است . شراب و شمع و شاهد جمله حاضر مشو غافل زشاهد بازی آخر شراب بیخوری درکش زمانی مگر از دست خود یا بی امانی . أماني . H بخود H خضر ر آن گردد دل از زلفش مشوش که از رویش ولی دارد برآتش اشارت برخ و خط رخ اینجا مظهر حسن خدائیست مرا و از حظ جناب کبریا نیست کشید اندر نکوی که از ما نیست بیرون خوب روی رخش خطی ۷۸۰ ا دارا خط آمد سبزه زار عالم جان از آن کردند نامش آب حیوان ز تاریکی زلفش روز شب کن ز خطش چشمه حیوان طلب طلب کن خضروار از بخور چون مقام بی نشانی خطش آب زندگانی اگر روی و خطش بینی تو بیشک بدانی کثرت از وحدت یکایک ۷۸۵ ز زلفش باز وانی کار عالم ز خطش باز خوانی سر مبهم کو کسی گره خطش از روی نکو دید دل من روی او در خط او دید المثانیست که هر حرفی از و بحر معا نیست .L .inserted عالم .omitted هر ۷ L. H. مگر رخسار او سبع نهفته زیر هر موئی از و باز هزاران بحیر علم از عالم راز به بین بر آب قلب عرش رحمان از خط عارض زیبائی جانان ۷۹۰ اشارت بجال بر آن رخ نقطه فالش بسیط است که اصل مرکز دور محیط است ر چو خالش حال دل جز خون شدن نیست کز آن منزل ره بیرون شدن نیست بوحدت در نباشد هیچ کثرت ر و نقطه نبود اندر اصل وحدت ۷۹۵ ارباب وجود ما هم مستیست یا خواب چه نسبت خاک را بارت خرو وارد ازین صد گونه اشفت که ولتصنع على عيني چرا گفت اشارت برلف خديث زلف جانان بس در ازاست چه شاید گفت از ان کان جامی را ز ست مپرس از من حدیث زلف پر چین محبا بند" [?] زنجیر مجانین روش سر زلفش مرا گفتا که خاموش ز قدش راستی گفتیم سخن روش کری بر راستی زان گشت غالب ہمہ ولها از و گشته مسلسل همه جانها از و گشته مغلغل غالب و ز و در پیچش آمد راه طالب معلق صد هزاران دل ز هر سو نشید یکدل برون از حلقه او ١٠ کافر نماند اگر زلفین خود را ۱۰ زو کر او زلفین مشکین بر فشاند بعالم در یکی یکی کافر و گر بگذاروش پیوسته ساکن نماند در جهان یک نفس مؤمن چو وام فتنه میشد چنبر او بشوخی باز کرد از تن سر او وگر زلفش بریده شد چه غم بود که اگر کم شد شب اندر روز افزود چو او بر کاروان عقل ره زو بدست خویشتن بر وی گره زد نیابد زلف او یک لحظه آرام گهی بام آورد گاهی کند شام ۷۷۵ ز روی و زلف خود صد روز و شب کرد بسی بازیچهای بو العجب کرد کل آدم در آن دم شد مخمر که دارد بوی آن زاف معطر دل ما دارد از زلفش نشانی که خود ساکن نمیگردد زمانی از و هر لحظه کار از سر گرفتم ز جان خویشتن دل بر گرفتم vvo A چو شد این قاعده یکسر مقرر نمایم ز آن مثالی چند دیگر اشارت بچیشم و لب نگر کز چشم شاهد چیست پیدا رعایت کن لوازم را بدانجا ز چشمش خواست بیماری و مستی ز لعلش گشت پیدا عین ہستی ۷۴۵ ر چشم او هم ولها جگر خوار لب لعلش شفای جان بیمار لعل اوست جانها جمله مستور ز چشم اوست ولها مست و مخمور ز ور نیاید لبش هر ساعتی لطفی نماید بدم بخشمش گرچه عالم ومی از مرومی ولها نواز و و می بیچارگان را چاره سازو بشوخی جان دهد در آب و در خاک دادن زند اتش بر افلاک ۷۵۰ از و هر غمزه دام و وانه شهد وز و هر گوشه میخانده شد ز غمزه میدید ہستی بغارت ببوسه میکند بازش عمارت ز چشمش خون ما در جوش وایم ز لعلش جان ما بیهوش وایم بغمزه چشم او دل می رباید بعشوه لعل او جان او جان می رباید جوي ۴ چو از چو از چشم و لبش خواهی کناری مراین کناری مراین گوید که نه آن گوید آری ز غمزه عالمی را کار سازو ببوسه هر زمان جان می نوازد از و یک غمزه و جان دادن از ما و ز و یک بوسه و استادن از ما كلمه بالبصر شمر ز نفح روح پیدا گشت آدم چو از چشم و لبش اندیشه کردند جهانی می پرستی پیشه کردند پوششی در باید نیاید و ر و و چشمش جما- ہستی در و چون آید آخر خواب مستی ٧٦٠ H. .H زلم نفخ صور ۶ بالبصر شد حشر عالم نے مسموع نخست از بهر محسوسدا موضوع .H مخصوصت ا چو محسوس آمد الفاظ آمد این ندارد عالم معنی نہایت معنی نہایت کجا بیند مراورا" لفظ و غایت هر آن معنی که شد بر ذوق پیدا کجا تعبیر لفظی یابد او را کند تعبير بمانندی کند تعبیر معن است H مرادا . چو اہل دل کند تفسیر معنی که محسوسات از آن عالم چو سایه است که این چون طفل و آن مانند را به است چوسایه بترو من خود الفاظ ماوّل بر آن معنی فتاو از وضع اوّل بمحسوسات خاص از عرف عام است چه داند عام کان معنی کدام . ۷۳۰ نظر چون در جهان عقل کردند از آنجا لفظها را نقل کردند لفظ تناسب را رعایت کرد عاقل چوسوی گشت نازل گردد ولی تشبیه کلی نیست ممکن زجست و جوی آن می باش ساکن درین معنی کسی را بر تو وق نیست که صاحب مذہب اینجا غیر حق نیست و معنی ولی تا با خودی زینهار زینهار عبارات شریعت را نگه دار که رخصت اہل دل را در سه حالست فنا وسکر و پس دیگر ولالست ترا چون نیست احوال مواجید مشو کافر بناوانی و و تقل ولالت الفاظ ۷۴۰ بگفتم الفاظ بگفتم وضع نظر کن در معانی سوی غایت لوازم را یکایک کن رعایت بوجهی خاص از ان از ان تشبیه میکن از دیگر وجهها تنزیه میکن |